آناهيتاي مامان و بابا

اين روزها...

ديروز خونه خاله افسانه درخشيدي عسلك، با خوندن كامل شعر حروف الفباي انگليسي. در اولين فرصت صداي نازت رو ضبط مي كنم و ميزارم. ...
25 مرداد 1391

غمگینم

انگشتانم توان تايپ اين جملات رو نداره. قلبم به درد مياد و غم بزرگي تو دلم مي نشينه. فقط بغض مي كنم و پلك نمي زنم تا اشك از چشمانم جاري نشه. آخه نمي خوام تو من و تو اين حال ببيني. اون وقت مي پرسي: مامان، ناراحتي؟ (با اون لحن شيرين پرسشي كردن جملاتت). آره عزيزكم، ناراحتم. غمگينم براي دل شكسته بچه هاي زلزله آذربایجان كه الان بي پناهند و حتي يتيم. فكرش عذابم مي ده. چيزي براي گفتن ندارم جز سكوت و صبر فراوان براي همه اونايي كه غم بزرگي بر دلشون نشسته. http://news.niniweblog.com/post104.php زیباترین صحنه زلزله: ...
24 مرداد 1391

مطلب جالب

هميشه اين جملات رو دوست داشتم. حتي قبل از اينكه به فكر بچه دار شدن باشم اينا رو مي خوندم: کودکان وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند. وقتی با خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند. وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که بُزدل باشند. وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند. وقتی با تمسخر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند. وقتی با حسادت زندگی می کنند می آموزند که در خود احساس گناه داشته باشند. اما اگر با شکیبایی زندگی کنند بردباری را می آموزند. اگر با تشویق زندگی کنند اعتماد و اطمینان را می آموزند. اگر با پاداش زندگی کنند با استعداد بودن و ...
17 مرداد 1391

نگرانم

اين روزا كلمه مي ترسم رو براي بعضي چيزا بكار مي بري:  وقتي كه توي سي دي هات هواپيما مي بيني مي خواي بنشيني و مدتي نيگاش كني و بعد هم مي گي : هباپيما مي ترسم. مي گم: چرا؟ چيزي نمي گي. توي اينترنت سرچ كردم و در مورد ترس كودكان يكسري مقاله خوندم. اكثر مقالات اين و مي گه كه وقتي شناخت از چيزي داره بوجود مياد احساس ترس هم همراهش هست. براي همين نبايد اين احساس سركوب بشه و بايد كودك رو با اون چيزي كه ترس ازش بوجود اومده روبرو كرد. حالا مسئله اينه كه من چطوري بايد تو رو با هواپيما روبرو كنم؟ براي همين مجبورم فعلا باهات صحبت كنم. بهت ياد دادم كه چطوري هواپيما اوج مي گيره و ميره بين ابرها. حالا خودت با حركت دستت اوج گرفتن هواپيما رو نشون ميدي. درب...
17 مرداد 1391

پيشرفت تو

دو سه روزه جملات سوالي رو با لحن سوالي مي پرسي و اين يعني يه پيشرفت زيبا. بهت تبريك مي گم نازنينم. ...
16 مرداد 1391

شيريني مثل عسل..

هر اسباب بازي اي رو كه نمي توني پيدا كني ازم مي پرسي: ..... كوش؟ منم مي گم: نمي دونم تو بگو؟ مي گي: نيست. رفته بغل مامان باباش لالا كنه.  (خوابيده) به شيرين زبوني در مورد آدم هايي كه دوستشون داري و دلت براشون تنگه هم همين طوري مي گي.   ...
15 مرداد 1391

درخت

توي حياط خونه مي ايستي و به درخت چنار توي باغچه كه قدش به ابرها هم ميرسه نگاه مي كني. باد كه مياد شاخه هاش و حسابي تكون مي ده. با صداي بلند مي گي: دخت (deakht) ميفتي ها. ...
11 مرداد 1391

اين روزها...

اين جور مواقع دلم مي خواد بخورمت:  -از علاقه زيادت به دنت با طعم هاي مختلف هر چي بگم كم گفتم. شنبه كه از مهد كودك اومديم خونه گير دادي كه دنت مي خوام. بابايي اومد و دستش درد نكنه رفت برات خريد. قرارمون شد فقط روزي يكي. دنت صورتي رو كه خوردي گير دادي زرد هم مي خوام. تا شب هي گفتي و ما گفتيم: قرارمون اينه كه روزي يكي. آخراي شب رفتم توي حياط كه پريدي كنارم مي خوام بيام بيرون. گفتم : مي خواي بيرون چيكار كني ؟ با شيرين زبوني گفتي :  ماشين بنزين بزنم دنت بخرم. من و بابايي هم چشامون در اومد از اين حرفت و قاه قاه خنديديم. -ديشب گير دادي به بابايي بلال مي خوام. بابايي هم ساعت 11 شب رفت بيرون و واسه توي وروجك بلال كباب كرد.  -بابايي خسته و د...
9 مرداد 1391
1